Wednesday, October 26, 2011

ده امتیاز مثبت :)



اینا همش واسه دیروزه
یه خاطره خوب همیشه تو ذهن آدم هس
یا دسته کم تا اون موقع که یادش میمونه

Monday, October 24, 2011

کونه لق زمان

ده و نوزده دیقه ساعت کامپیوتره
ده و هیجده دیقه ساعت موبایل
ده و بیست دیقه ساعت ایپاد
 ینی حسابشو بکن اگه یکی ساعت ده و بیست دیقه مرده باشه از رو آیپاد ، هنوز به ساعت کامپیوتر زنده اس

Thursday, October 20, 2011

شب بخیر

میخاستم یه چیزایی بنویسم
که الان دیگه حوصله تایپ و اینا ندارم
مخمم کار نمیکنه ساعت خابمه چون

Monday, October 17, 2011

کچل کرده بود!

امشب دیدمش تو مترو
از اسکیت بردش شناختمش

Sunday, October 16, 2011

iOS 5

پس این جیلبریک کی میاد

Friday, October 14, 2011

الان حس بد داشتم اینو اینجا نوشتم خوب شدم


یه پسره با باباش داشتن  یه چیزی میچسبوند به دیوار
هی کج میشد و هی نمیتونستن
رفتم جلو گفتم کمک میخواین
یه چیزی جواب داد باباهه درس نفهمیدم یه چیزی شبیه فعلن اینا شنیدم تو جوابش
یه خورده کمک کردم اندازه یه دیقه دیدم یه جورین بعد که برگشتم عفب
خواهرم گفت یارو گفته فکر نکنم
:l

Tuesday, October 11, 2011

جایزه بزرگــــــــــــــــــــــــــ























این لباسو دیشب جایزه گرفتم
این لوگوای که روشه واسه اوربن فری فلو ِ ینی ربط داره به پارکور
میخاستم بپوشم باهاش عکس بگیرم
که وقتی لخت شدم با خودم فکر کردم تنم عرقیه و اینا دلم نیمد که حموم نرفته بپوشمش
واسه همین همینجوری گرفتمش جلو تنم
و بعدش همه با هم لبخند
چیکی

Monday, October 10, 2011

گیره کاغذ


به خودم گفتم این سوراخه که از بچگی رو گوشم بود بالاخره یه جور ازش استفاده کنم
این شد که تصمیم گرفتم یه گوشواره بسازم

Sunday, October 9, 2011

Thursday, October 6, 2011

ب چ چ گ ی

همش همینه
همین برام مونده
از تموم سالهای بچگی


















قیچی قیچی عزیز من خیلی دوست دارم اون موقع ها عاشق کاغذ بازی بودم عاشق نقاشی عاشق کاردستی هیچ وقت تنهام نزاشتی هنوزم اینجایی دوست دارم دوست دارم دوست دارررررررررررررررررررررررررررررررررم
سایه های مامانم هم هست اونا سایه مامانمه واسه عروسیش بود  دست ما که افتاد ینی من و لیلا خواهرم باهاشون گریم میکردیم مثل  سرخ پوستا و دور آتیش الکی میچرخیدیم و شعر سرخپوستی میخوندیم
اون نواره نواره اسمش چی بود یادم نیسشاید شعر های کودکانه یا یه همچین چیزی
اما عکس روش رو خوب یادمه . یه بچه که یه چیزی شبیه نی دستش بود و ساز میزد باهاش پوشتشم عکس رنگین کمون بود
توش کلی شعر بود وای
سعی می کنم که یه شعرشو یادم بیاد اما اصلن نمیتونم تمرکز کنم
اون موقع همش رو حفظ بودم
کل نوار رو
اون عروسکه کله زرده بارت سیمسونه اون موقع که بچه بودم نمیدونستم اسمشو بزرگتر که شدم فهمیدم اسم هم داره
یادم نیس چی صداش میکردم یادم نیس
اون دفتر چه کارت امتیاز های اول دبستانمه تهش هم عکس بابام رو کشیدم از روی یه عکسش که اون موقع ها به دیوار اتاق بود
بابام دوست داره که عکسش به دیوار اتاق باشه
الانم یه عکس سه در چهارش رو برده چسبونده زیر ساعت
اون نقاشیه تاریخ داره واسه خیلی قدیم هاست خودم اصن یادم نیس دیگه
اما تاریخش هس بیستو هشت / شیش/ هفتادو چهار
ینی چهار سالو پنج روزم بوده
اون عروسکه گربه وای اون از این پلاستیکیاس که بوق داشت داشت الان دیگه بوقش سر جاش نیس
اون دو تا ماشین ها هم هس
بابام واسه هر کدوممون یکی خریده بود اون زمونا
اما واسه من گم شد همون بچگی
منم به زور با سرتقی واسه دو تا خاهرام رو ازشون گرفتم
همون زمان

دلم یهو بدجور یاد اون موقع ها افتاد


Monday, October 3, 2011

ساعت یازده اس آتنا
برو بگیر بکپ
این دشک رو پهنش کن این کامپیوترو خاموش کن
به زهنت آرامش بده
انقد به رابطه ها فکر نکن
انقد فکر نکن اصن
این روزا انقد فکر کردی گاییدی خودتو
حواس پرت شدی
هیچ وقت این طور حواس پرت نبودی
بسه دیگه فکر کردن
به چی فکر میکنی آخه
اول وآخرش میدونی که هیچی تو ای زندگی لنتی ارزش نداره
هیچی
همش دوروبرت رو گرفته تا برینه بهت
همه چی و همه اون آدم ها
میان و میرن
ساعت یازدو و نه دیقس آتنا
از اتاق خواهرات صدای دعوا میاد
این دو تا همیشه با هم دعوا دارن
چون تویه یه اتاق با هم هستن
یه شب این میخاد زودتر بخابه یه شب اون
هیچ وقتم هماهنگ نیسن
یازده و ده دیقه شد
نه یازدهو یازده دیقه اس
به ساعت که نگاه کنی
چهار تا یک میبینی کنار هم
بچه که بودم چقد  11:11 دیقهرو دوس داشتم
00:00
رو هم همین طور
الان دیگه بچه نیستم
اما میتونم یه وقتا خیلی شبیه به اون موقع ها بشم
خیلی شبیه
اما نه خودش
پای چپم خاب رفته
کوچولو کوچولو تکنش میدم
دارم یه موزیک گوش می دم داره میگه
ای ام هانتر
 من زبانم خوب نیس زیاد


















امروز تو اتوبوس در پشت گوشیم واسه چند دیقه گم شد
تو اون چند دیقه داشتم فکر می کردم که بدم میاد دیگه از این گوشیم و خیلی وقته دارمش و دیگه دوسش ندارم و از این حرفا
اما بعد پیدا شد
یکی رو یه صندلی نشسته بود روش
که هر قد فکر کردم نفهمیدم چجوری از اونجا سر در آورده
حالا اینا مهم نیس
دره که پیدا شد یه حس خوبی داشت
سریع زدم جاش الانم میخوام چسب کاغذی بزنم روش که دیگه گم نشه
اون موقع که این اتفاق افتاد گفتم اومدم خونه مینویسم میزارم تو بلاگم :)
یه عکس هم هست از اتوبوس
عقب نشسته بودم ته اتوبوس صندلی وسط
عکسرو یواشکی گرفتم
یه جوری انگار داری جاسوسی میکنی
مزه میده آخه
















این خانومه که هس داره میخنده رو اون صندلیه بود



دیگه شد یازدهو بیستو هف دیقه
باید برم بخابم که فردا صب بیدار شم درس که برم سر کار
اه اه تازه فردا سه شنبه اس
کو تا تعطیلیه آخر هفته
دلم تعطیلی میخاد
دلم استراحت میخاد
استراحــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
استراحــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

آره استراحت :)

شد یازده و بیست و نه
من رفتم
شب بخیر زندگیه تخمی

پرستو

یکی از دوستای دوران دبیرستانمو دیدم امرو
دوست که نه اونجوری باهاش در ارتباط نبودم دوران هم نه فقط سال اول با هم یجا بودیم
از اون پسر بازا بود
تو مترو دیدمش
برگشتنه هم یه پسره منتظرش بود دم مترو
منم تا دم خونه رسوندن 

Saturday, October 1, 2011

داستانی شد

رفتم از عطر فروشی تو مترو پرسیدم
نمیدونس اسکیت برد چی هس اصن 
: l